بنفشه(پست چهلم)
دست نوشته های ناخوانا
رمانهای این وبلاگ، حاصل دیده ها و شنیده های من است.
درباره وبلاگ


سلام من یک روانشناس هستم و سعی می کنم اتفاقات واقعی افرادی که با اونها برخورد داشتم، به صورت رمان بنویسم. امیدوارم از خوندن رمانهای من لذت ببرین.

پيوندها
ردیاب خودرو









خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 168
بازدید کل : 339766
تعداد مطالب : 132
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
mahtabi22

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 21 خرداد 1391برچسب:, :: 1:31 :: نويسنده : mahtabi22

شایان جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهایش را شانه می زد. کارش که تمام شد به سمت پا تختی رفت، تا ادکلون بزند. ادکلون دویست و دوازده را در دستش گرفت و همین که خواست آنرا روی لباسش بپاشد، اخمهایش درهم شد.

این ادکلن چرا اینقدر کم شده بود؟

یعنی تبخیر شده بود؟

مگر ادکلن هم تبخیر می شد؟

شایان گیج و سر در گم ادکلن را روی لباش پاشید و آنرا سر جایش گذاشت و از اطاقش خارج شد.

..............

بنفشه زل زده بود به شهنامی و انگشتانش را باز و بسته می کرد. قرار بود از او عذر خواهی کند.

عذر خواهی کردن، چه کار سختی بود،

اما سیاوش از او خواسته بود که این کار را انجام دهد.

پس حتما این کار را انجام می داد،

حتما....

صدای نیوشا او را به خود آورد:

-با اون سیاوش خوشگله اومده بودی مدرسه؟ به جای بابات آوردیش؟ میرم به خانم مدیر می گم

بنفشه نزدیک بود به سمت نیوشا حمله کند. به زحمت خودش را کنترل کرد:

-منم میرم می گم تو ازون فیلما میاری مدرسه

نیوشا با اخم به بنفشه نگاه کرد و چشم غره رفت.

الان زمان مناسبی برای کل کل کردن با بنفشه نبود.

همه چیز بماند برای بیرون از مدرسه،

فواد و پوریا هم کمک خواهند کرد،

باشد بنفشه خانم، باشد

باشد.....

بنفشه در ذهنش به دنبال اسم کوچک شهنامی می گشت.

خدایا اسمش چه بود؟

عادت کرده بود که به غیر از نیوشای بد ذات،همکلاسی هایش را به اسم فامیل صدا بزند.

بالاخره یادش آمد.

اسم شهنامی، سمیرا بود.

بنفشه آنچه را که می خواست به سمیرا شهنامی بگوید، با خودش تکرار کرد و به سمت شهنامی رفت.

به چند قدمی اش که رسید ایستاد و بدون اینکه به چشمانش نگاه کند، شروع به صحبت کرد:

-سمیرا، من به خاطر....اون روز که کیفتو انداختم تو سطل آشغال معذرت می خوام، دیگه این کارو نمی کنم، ببخشید

سمیرا مات و مبهوت به بنفشه نگاه کرد،

نیوشا دهانش از تعجب باز مانده بود.

و بنفشه....

بنفشه خوشحال بود که به حرف "سیاوشش" گوش کرده است.

سیاوشش.......

................

سیاوش خوشحال و راضی بود. چقدر خوب بود که توانسته بود برای بنفشه کاری انجام دهد. کم کم باید به او یاد می داد که چطور رفتار کند. باید سرکشی و حاضر جوابی را از سرش می انداخت. سیاوش با خوشحالی به سمت شایان چرخید که با گوشی در دستش کلنجار می رفت.

با سرخوشی پرسید:

-ایشون دیگه ملکه الیزابت چندمه؟

شایان دستانش را روی پیشخوان مغازه گذاشت:

-برو بابا، وقتی پایه نیستی دیگه چرا می پرسی؟

-پایه ام بابا، پایه ام

شایان با خوشحالی گفت:

-جون من؟ به به به، پس امشب خونه ی ما؟

-نخیر، تو که این همه خانمهای رنگو وارنگ دورو برته، یه نفرو پیدا کن که خونه ی خالی هم داشته باشه

شایان پوزخند زد:

-ببین کار ما به کجا رسیده، خونه داشته باشمو بعد برم دنبال خونه خالی بگردم

-تا وقتی دخترت تو خونه ست، نباید ازین شکر خوریها کنی

-بابا گناه من چیه که هیچ کی شر این بچه رو از سر من کم نمی کنه؟

سیاوش تند شد: شر بچه ی خودتو؟

-بابا من غلط کردم بچه دار شدم

-گ...ه هم خوردی

-خوردم، والله خوردم، بالله خوردم، خوبه؟

-نه، هنوز کمته

-لا اقل یکی دو ساعت بره یه جا بمونه، اینجوری خوبه، راضی میشی؟

سیاوش فکری به نظرش رسید. بهتر بود بنفشه را هر چه سریعتر با مادرش آشنا می کرد. مادرش خیلی مهربان بود. حتما با بنفشه صمیمی می شد. در این وانفسای بی عاطفگی، شاید غریبه بیشتر از فامیل، برای بنفشه  دل می سوزاند. شاید هم می توانست زمانهایی که شایان می خواست زنان هرجایی را به خانه بیاورد، بنفشه را از آن خانه دور کند.

شایان را که نمی توانست آدم کند،

شایان اصلا آدم نمی شد...

اصلا....

-تو یه امشبو اگه می تونی یه جور سر و ته قضیه رو بهم بیار، من واسه دفعات بعد یه فکری به حالت می کنم.

-چه فکری؟

-تو مگه مشکلت بنفشه نیست؟

-والله مشکل من بنفشه نیست، انگار مشکل تو بنفشه ست

-یعنی چی؟

-یعنی من واسم فرقی نمی کنه بنفشه خونه باشه یا نباشه

سیاوش کم کم عصبانی می شد. باز هم شایان روی اعصابش پیاده روی می کرد

-آقا شایان، حرف گوش کن، شاید این بچه تا آخر عمرش مجبور بشه پیشت بمونه

شایان نگاهش نگران شد. سیاوش انگشت شصتش پایش را روی انگشت دیگرش فشار داد تا بتواند خودش را کنترل کند.

واقعا بنفشه دختر شایان بود؟

شاید او را به فرزند خواندگی پذیرفته بود،

شاید فقط فرزند رعنا بود و سیاوش از همه جا بی خبر بود،

مگر می شود پدری از بودن در کنار فرزندش، ناخشنود باشد؟

فقط همین یک فرزند را داری شایان،

لیاقت نداری،

لیاقت نداری شایان....

سیاوش باز هم به عادت همیشه پای چپش را تکان داد. معلوم بود خیلی عصبی شده است.

-شایان یه خواهشی ازت دارم. ازین به بعد هر وقت می خوای کسی رو بیاری خونه به من بگو، یه جوری بنفشه رو ازون خونه دور می کنم، بعد هر ملکه ای رو که می خوای بریز تو خونه

-خوب من معمولا شب تا صبح، با ملکه هام شاهانه سر می کنم

-رودل نکنی یه وقت، بابا یه ذره رعایت کن دیگه، شب تا صبحو بی خیل شو، بزار وسط روز یا سر شب، اونم دو سه ساعت، همین کارم نمی تونی بکنی؟

-حالا امشبو چی کار کنم؟

-امشبو بریم خونه ی یکی از همون دوستات، قبلش من بنفشه رو می برم با مادرم آشنا کنم، بزار بچه دو تا آدم درستو حسابی ببینه

-ما ناحسابی هستیم دیگه؟

-تو و کل طایفه ی خودتو طایفه ی مادر بنفشه ناحسابی هستین

-بازم که تو قاطی کردی

قبل از اینکه سیاوش جوابی بدهد، صدای گوشی شایان بلند شد. شایان از پشت پیشخوان گذشت و از مغازه بیرون رفت.

..............



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: